آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

90.6.23

             امروز یه حالی داشتم که خودم هم نمیدونم چیه ؟ شاید استرس رفتن تنهایی با شماست یا دوری از بابایی جون آخه دوست ندارم بدون اون بریم و کاشکی اونم میومد ؛ صبح رفتیم هفت حوض تا یه خرید جزیی کنیم تو راه پله شما حاج خانم نادی رو دیدی و کلی براش ادا و اصول در آوردی اونم شما رو خیلی دوست داره همش به من میگه چرا نمیاریش پیش ما ، آخه بنده خدا تازه عمل قلب کرده و من نمیخوام زیاد مزاحمش بشم بهر حال امروز خیلی گرم بود آخه بد موقع رفتیم بیرون سر ظهر معلومه که هوا گرمه . بعداز ناهار شما رفتی برای لالا و من فرصتی پیداکردم برم تو نت ولی یکساعت نشده دیدم با اون قیافه خوابالو اومدی و انتظا...
24 شهريور 1390

میوه

ا مروز مامانی داشت به عکسای کوچولویت نگاه میکرد البته الانم برای من کوچولویی ولی  اون موقع خیلی کوچولو موچولوتر بودی به چندتا عکس رسیدم حیفم اومد تو وبلاگت نذارم خیلی باحاله: آنا خانمی اینجا تقریبا پایان چهار ماهگیشه 89.2.26و علاقه به خوردن پیدا کرده اونم از نوع میوه آخه یکی نیست بهش بگه دخملی کو دندونات ، مامان فداش بشه .                ...
23 شهريور 1390

90.6.22

          امروزم یه روز خوب خدا بود آفتابی و قشنگ ، صبح که از خواب بیدار شدیم خیلی دلواپس حالت بودم ولی انگار نه شما حالتون از من هم بهتر بود بازم نفهمیدم دیشب چی شد ؟ بابا پدرامی میگه انگار دوست داری آنا رو مریض کنی ولی چیکار کنم گلم دست خودم نیست خیلی نسبت بهت حساسم حتی نمیتونم ببینم یه عطسه کنی. تصمیم گرفتم ظرف چند روز آینده بریم رشت آخه دیگه خیلی حوصله مون سر رفته بابایی هم بخاطر مشغله کاری نمیتونه ما رو جایی ببره بخاطر همین میریم رشت واسه پنج شنبه بلیط رزرو کردم به مامانی هم نگفتم فقط دایی حسن میدونه میخوایم همه رو سورپریز کنیم ،تا آخر هفته که بابایی بیاد دنبالمون ، راستی تا اون موقع دلمون براش ...
23 شهريور 1390

با خاطرات گذشته تا امروز

 چون خیلی دیر با این وب آشنا شدم  به همین خاطر مروری از خاطرت گذشته رو برایت مینویسم :  دختر گلم نمیدونی وقتی که فهمیدم که تورو باردارم چه حالی شدم مخصوصا که فهمیدم تو یه دختر ناناز خواهی شد وای خدای من ، نمیدونی بابا چه ذوقی کرد تو دوره حاملگیم بارها بهم میگفت که کاش بچه مون دختر بشه و خدا هم آرزوشو برآورده کرد شما تو یه شب سرد توصبح پنجشنبه دی ماه 1388 ساعت 3:20 به این دنیا پا گذاشتی و چون من بیهوش بودم (بخاطر عمل سزارین) نتونستم صدای گریه دخمل گلمو بشنوم .اولین چیزی که موقع بهوش اومدن از مامانی پرسیدم این بود که تو سالمی ، نمیدونم یه چیز طبیعیه که همه مامانا اولین بار میپرسن بهر حال خیلی خیلی خوشحال بودم ودرد عمل یادم ...
22 شهريور 1390

تاب بازی آنا کوچولو -تیرماه 90

تقریبا عید بود  که تصمیم گر فتیم  برای شما یه تاب بخریم و از اونجایی که رشت بودیم با بابا پدرامی و دایی حسن رفتیم فروشگاه مانوئل و یه تاب قشنگ برای شما گرفتیم فکر کنم خیلی از اون تاب خوشت اومده چون حتی بعدا که اومدیم خونه با زبون بی زبونی فهموندی که تاب رو وصل کنیم تا شما ازش استفاده کنی و وای از لحظه ایی که میخواستم بیارمت پایین و یاازت فاصله میگرفتم ؛ نتیجه اش این بود :                               90.4.7  آنا خانم در حال تاب بازی                           ...
22 شهريور 1390

بدون عنوان

  آنا خانم روزا میگذره و تو داری بزرگ میشی و این جز آرزوی مامان چیزی دیگه ای نیست من همیشه دوست داشتم یکی مثل مامانم بود یا خواهرم که پیشش باشم با اونا بیرون برم ؛ حرف بزنم ولی دوری از اونا برام خیلی سخت بود ولی خدا منو خیلی دوست داشت چون تو رو به من داد تا یه هم صحبت خوب و قشنگ داشته باشم خدا خدا میکنم دختر م بزرگ شه و مامان رو  از تنهایی در بیاره .       ...
22 شهريور 1390

سفر مشهد - 90.3.20

ا مسال تصمیم گرفتیم با خاله مریم ( دوست مامان ) و پارسا و بابا ش بریم مشهد ، بعداز کلی تحقیق و گشت زدن تو اینترنت یه هتل آپارتمان شیک و تمیز پیدا کردیم چون بابا معتقد بود خودمون زیاد مهم نیست کجا میریم ولی بچه ها چون همراهمون هستن باید محل اقامتمون هم خیلی تمیز باشه هم امکاناتش خوب باشه ، موقع رفتن هم چون با قطار رفتیم  به شما بچه ها خیلی خوش گذشت چون راحت میتونستین بازی کنین ، راستش تو این سفر شما اصلا منو اذیت نکردی آخه دخملم خیلی نانازه و مامانش و دوست داره بعد این سفر تصمیم گرفتم خیلی جاهای دیگه با شما برم ؛ دوستت دارم خوشگلم                            ...
22 شهريور 1390

آهنگ گوش کردن آنا خانم -تیر 90

ا مروز  90.4.8  عمه فرانک ( عمه بابا ) ناهار با آرین خونه ما بودن عمه زحمت کشید و یه بلوز خوشگل برای شما خریده بود ولی شما مدام با بند لباس بازی میکردی و نمیذاشتی بسته باشه بخاطر همین مجبور شدم عوضش کنم مدام به هد فون آرین هم گیر دادی و میخواستی باهاش آهنگ گوش کنی الهی من قربونت برم چقدر فضول شدی تو .                                                                                           &nb...
22 شهريور 1390

شهر بازی - 90.5.5 ( پارک فدک )

                      دخترکم عشق من و بابا فقط اینه که هر چیزی رو که اراده کنی بتونیم در اختیارت بزاریم چون تو تما م وجود ماهستی ؛ بابا همیشه  وقتی خسته و کلافه از دود و دم این هوای میاد خونه ولی هیچوقت  تا بحال برای بردن تو به بیرون یا پارک نه نگفته ، امروز هم مثل روزای دیگه شما رو به پارک نزدیک خونه بردیم یادمه دفعه اول که بردیمت پارک دوست نداشتی سوار تاب و سرسره بشی میترسیدی ولی امروز خیلی خیلی هیجان زده بودی خوب دیگه دخملکم بزرگ شده بود و برای خودش خانمی بود............                   ...
22 شهريور 1390

ماجرای شهر بازی ارم - 90.5.24

  امروز بیست و پنجم مرداد ماه با هماهنگی قبلی که با عمه فرانک داشتیم تصمیم گرفتیم که بریم پارک ارم چون آرین کارت تخفیف بازی داشت و  از طرفی ما هم که ماشینمونو فروخته بودیم پس عمه اومد دنبالمون ،  راستی بزار از صبح شروع کنم : من و شما گل دختر  رفتیم هفت حوض تا یه دوری بزنیم وای چقدر گرم بود داشتیم از گرما کلافه میشدیم خوش به حالت تو میتونستی آب و آب میوه و هر چی دلت بخواد بخوری ولی مامانی نه . چون ماه رمضون بود و اگه این کار رو میکردم احتمالا باید صد ضربه شلاق میخوردم   خلاصه خیس و گرمازده و کلافه برگشتیم خونه ؛ بهترین وقت برای آب بازی شما بود پس دوتایی رفتیم حموم ؛ وقتی اسم آب و آب بازی و حموم میاد شم...
22 شهريور 1390